رفیقم باباش فروشگاه مواد غذایی داره،، عاغا ی روز باباهه واسه فروشگاه برنج آورده بود..رفیق منم پرسید چیه برنجش؟؟!! یهو دیدم باباهه ..ی قر کمر اومدو شرو کرد بشکن زدن : آی هایلی هایلی هایلی، شام و ناهار چ عالی... اون لحظم فروشگاه پر مشتری بود.. کم مونده بود مشتریا برن و قفسه هارو گاز بگیرن... منم ک بصورت کاملا نا محسوس ی لبخند ملیح رو لبم اومدو ب آرامی رفتمو تو افق محو شدم........